وقتی که ما به دنیا می آییم مغز ما تقریبا خالی از هرگونه اطلاعات و برنامه است. هیچ نوزادی قادر به خواندن و نوشتن و یا حل مسائل ریاضی نیست. این قابلیتها را ما در طول زندگی و بدنبال برنامه های آموزشی و تمرین به آنها می آموزیم. یادگرفتن برای نوزاد از همان لحظه تولد شروع می شود و انسان کوچک با آموختن پشت سرهم چیزهای ساده رفته رفته چیزهای پیچیده و پیچیده تر را می آموزد. چیزهایی را می آموزد که هر نوزادی خودش کشف می کند. (این نوع کشف کردن مانند کشف آمریکا است. یعنی نوزاد چیزهایی را کشف می کند که برای وی تا به آن لحظه وجود نداشتند ولی نوزادهای قبلی، بگوییم مادر و پدرش، سالها قبل آنرا کشف کرده بودند). بجز چیزهایی که خودش کشف می کند چیزهایی را نیز می آموزد که مادر و پدر و محیط زندگی وی آنها را برای کشف کردن و فهمیدن در جلوی می قرار می دهند. بنابراین برنامه ریز مغز کودک محیط زندگی اوست با همهی امکاناتی که در آن حضور دارد.
نوزاد از زمان تولد تا چند ماهگی تنها دو احساس را می شناسد و این دو احساس را بلحاظ بیولوژیکی با خود دارد: ارضاء شدن و ارضاء نشدن. یعنی وقتی گرسنه است احساس ارضاء نشدن دارد و وقتی به وی غذا داده می شود احساس ارضاء شدن می کند؛ وقتی نیازهای طبیعی اش برآورده نمی شوند احساس ارضاء نشدن می کند و اینرا به شکل گریه نشان می دهد و وقتی این نیازها برآورده شدند احساس ارضاء شدن می کند و آرام است و بازی می کند.
احساسات دیگر، چیزهایی مانند نا امیدی، خشم، حسادت، احساس گناه، احساس درماندگی و غیره احساساتی هستند که کودک در طول زندگی خود و بنابر تجربه هایی که می کند با آنها آشنا می شود. این احساسات چیزهایی هستند که ما در طول زندگی مانند خواندن و نوشتن یاد می گیریم، آنها را به شکل افکار افسرده کننده در مغزمان ذخیره می کنیم و به شکل موضع نسبت به این و آن چیز در روابط خود با دیگران و با خودمان از آنها استفاده می کنیم. اگر کسی بیاموزد که آدم دوست داشتنی ای نیست این موضع وی در روابطش با دیگران یعنی زمانی که با کسی برخورد می کند بصورت اتوماتیک برانگیخته می شود و رنگ خود را بر فضای برخورد وی با دیگری می زند. یعنی در این حال مجددا این موضع نسبت به خود در زمان برخورد با آن شخص احساس می شود و باعث تقویت آن موضع می گردد.
همه ما انسانها در طول شبانه روز با خود گفتگوهای درونی می کنیم. مضمون این گفتگوها روشن کننده مواضع ما نسبت به خودمان است. با هوشیار شدن به مضمون این گفتگوها می توان دریافت که افکار اتوماتیکی که یادگرفته ایم چه چیزهایی هستند. با هوشیار شدن بر این افکار و اقدام با برنامه برای تغییر مضمون این گفتگوهای درونی می توان نوع این احساسات را تغییر داد. یک راه بسیار ساده برای تغییر موضعمان در این گفتگوها سئوال کردن از خود است. بوسیله سئوالاتی که از خود می کنیم مسیر افکاری را که داریم و از آنها در گفتگوهای درونی استفاده می کنیم تغییر می دهیم و به این وسیله احساساتی را که در ما در جریان است. طبیعتا قصد ما از تغییرات این است که افکار قبلی دیگر بصورت اتوماتیک عمل نکنند و جای آنها را چیزهایی بگیرند که برای رشد سالم لازم هستند. برای برنامه ریزی تغییرات لازم، برای عملی کردن برنامه ها و برای ثبت دائمی این تغییرات خیلی وقتها به کمک تخصصی نیاز است. ولی در اینجا راهی نشان داده شده است که اگرچه راهی برای ازبین بردن احساسات ناکارآمد برای همیشه نیست ولی در مواقع لازم که فشارها به حد بالایی می رسند روش مناسبی برای کم کردن فشار است.
در اینجا ده سئوال آمده اند که هر کدام به موقعیتهای مختلفی بر می گردند که در آنها احساس خوشایندی داشته اید. این سئوالات کمکی هستند برای اینکه در مواقع فشار امکان فکر کردن به چیزهای دیگری را به خود بدهید. هر سئوال را بدقت بخوانید و برای هر کدام حداقل سه جواب پیدا کنید. با اینکار درخواهیدیافت که احساسات ناخوشایندتان اگر چه از بین نرفته اند ولی بسرعت کم رنگتر می شوند و از فشار آنها در این لحظه کاسته می گردد. طبیعی است که اینکار یک نوع خودیاری اولیه و ساده است.
چهوقت مراجعه به روان شناس ضروری میشود؟
درمان اختلالات روانی به همان اندازه مهم و حقیقی است که درمان بیماریهای جسمی. بسیاری از اوقات هم نمیتوان اختلالات جسمی را از اختلالات روانی جدا کرد. طبق آمار رسمی سازمان بهداشت جهانی علت بیشاز نیمی از بیماریهای جسمی ناراحتیهای روانی است که در مدت طولانی با ایجاد اختلال در کارکرد طبیعی بدن مشکلات و دردهای جسمی را بوجود میآورند. طبعا هرنوع فشار روانی را نمیتوان بیماری خواند، و کمتر کسی به محض برخورد با یک بحران روانی فورا به روانشناس رجوع میکند. در مورد رجوع به روانشناس بخاطر درمان بیماری های روانی نیز مثل اختلالات جسمی، هرکس مدتی را به مدارا با آن آزردگی میپردازد و هنگامی که فشار آن زیادتر از توان تحمل میشود بدنبال کمک از افراد متخصص میرود. برای مثال وقتی کسی سرما میخورد در ابتدای سرماخوردن سعی میکند با استفاده از ویتامینهای لازم، مصرف نوشیدنیهای گرم و استراحت، به بهبود خود کمک کند؛ ولی اگر در عرض دو الی سه روز بهبودی حاصل نشد به پزشک معالج خود رجوع میکند. اولین قدم به سمت بهبودی و تسلط یافتن بر اختلالات روانی نیز همینطور است. تشخیص اینکه چه زمان مراجعه به روانشناس ضروری میشود به عهده خود فرد است، یعنی زمانی که فرد نیاز به کمک تخصصی را احساس میکند به روانشناس رجوع میکند. این نکته به این معنی است که افرادی به روانشناس رجوع میکنند که توان تشخیص دارند و میدانند مسالهای دارند و این مساله باید حل شود. بطورکلی رواندرمانی شیوهای است برای کمک به آندسته از افرادی که توان تشخیص و مقابله با آزردگیهای روانی را از دست ندادهاند و شیوهای است برای ایجاد رشد و از بینبردن چیزهایی که رشد فرد را محدود میکنند.
اکثرا وقتی اختلالات به شکل کهنه درمیآیند، یعنی زمانی که فرد بدون توجه به آنها فقط «میسوزد و میسازد» و یا راهحلهایی که اختیار میکند به اندازه کافی موثر نمیافتند، رفتهرفته بحران اولیه شکل مذمن به خود میگیرد و در کنار خود بسیاری از اختلالات دیگر را میسازد که دیگر عنان زندگی را از انسان گرفته و زندگی را تلخ میکنند. یک روانشناس در درجه اول مشاور بهداشت روانی است. ضرورت رجوع به روانشناس آن وقتی است که فرد احساس کند در کاری و یا در حل مشکلی احتیاج به کمک تخصصی دارد.
اما روانشناسان تنها به مداوای بیماری نمیپردازند. آیا کسی که بخاطر مشکل تمرکز فرزندش در مدرسه یا بخاطر امور تربیتی فرزندش و یا بخاطر اختلافات خانوادگیاش راههایی را خود آزمایش کرده ولی نتایج مطلوب را نگرفتهاست؛ و یا کسی که در مورد روابطش با کار، با همکاران، دوستان و غیره با مشکلاتی روبرو است؛ و یا کسی که در مورد انتخاب شغل آیندهاش مردد است، احتیاجی به کمک تخصصی ندارد؟ طبیعی است که برای همه این امور میتوان به روانشناس مراجعه کرد.