برای وحی، می توان به دو جنبه متمایز اشاره کرد که اهمیتی برابر دارند. جنبه نخست آن جنبه کلامی و مربوط به سخن و کلام بودن وحی است و دومین جنبه آن، جنبه زبانی وحی است که به زبان وحی نازل شده است.
این هردو جنبه وحی تأثیر فرهنگی شدید در تاریخ اندیشه اسلامی از خود به جا گذاشته است.
وحی در اسلام از بنیادی ترین، مهم ترین و محوری ترین جایگاه برخوردار است؛ مفهوم وحی در اسلام این است که خدا با انسان سخن می گوید و خود را به میانجیگری زبانی که قابل فهم انسان و بشر است، آشکار می سازد: «ان الله تجلی لخلقه فی کلامه (بحار، 89/107) خداوند بر خلقش در کلامش تجلی کرد». این مهم ترین و اصلی ترین واقعیت است. بدون صورت گرفتن این فعل اصلی و ابتدایی از جانب خدا هیچ دینی واقعی نمی توانسته است در زمین پیدا شود.
پس مایه شگفتی نیست که از همان آغاز به مسئله زبان توجه شود. قرآن و اسلام آن زمان ظهور کرد که خدا سخن گفت. وحی امری اسرارآمیز است و وجه مشترکی با رفتار زبان شناختی آدمی ندارد و تا آن جا که به کلام بودن آن ارتباط دارد، می بایستی همه خصوصیات اساسی کلام آدمی را داشته باشد. حقیقت آن است که قرآن به این دو بعد وحی اشاره دارد. پس هرچند که وحی نمودی است که ماورای هر مقایسه قرار دارد و تجزیه و تحلیل نمی پذیرد، باوجود این سیمایی از آن هست که می توانیم به صورت تحلیلی به آن نزدیک شویم و بکوشیم که ساخت اساسی مفهوم و تصور آن را ازطریق ملاحظه کردن آن هم چون یک حالت نهایی یا استثنایی رفتار زبان شناختی مشترک میان همه موجوداتی که سخن می گویند اکتشاف نماییم.
وحی قرآنی، مربوط به دستگاه علامتی است که درآن خدا خود به زبان عربی با انسان سخن می گوید. در حقیقت خدا خود زبان عربی را هم چون یک دستگاه علامتی مشترکی میان خود و انسان برگزیده است.
می دانیم برای ایجاد ارتباط کلامی میان دو شخص (خدا و انسان) به چیزی نیاز است که دستگاه علامتی مشترک نامیده می شود؛ و این چیزی جز زبان (لسان) نیست. به عبارت دیگر، برای آن که ارتباط زبان شناختی مؤثری وجود داشته باشد، شخص گوینده باید به زبانی سخن بگوید که برای شنونده مفهوم باشد. درحالات متعارف، گوینده و شنونده هردو به یک جامعه زبانی تعلق دارند، و اگر چنین نباشد لازم است که گوینده به زبان شنونده سخن گوید یا لااقل از یک زبان و دستگاه علامتی مشترک بهره گیرند که هردو آن را بدانند.
در وحی قرآنی خدا با فرستاده اش محمد(ص) به زبان عربی سخن می گوید و در حقیقت به زبان شنونده سخن می گوید. هرچند ازنظر وجود شناختی ناهمترازی میان گوینده و شنونده است که مسأله ای است که بحث جداگانه ای می طلبد ولی ما در این دو بعد زبان شناختی وحی بحث داریم بنابراین از آن صرف نظر می کنیم.
زبان، چنان چه گفته شد، دستگاهی از علامات شفاهی است که با توافق اجماعی به عنوان وسیله ارتباط میان افراد متعلق به یک جامعه به کار می رود، از این لحاظ یک پدیده و واقعیت اجتماعی است.
زبان، دستگاه نمادی متعلق به یک جامعه است که هر یک از افراد آن در سخن گفتن با دیگران، اگر می خواهد سخنش مفهوم باشد و شنونده آن را درک کند، باید از این دستگاه بهره برداری کند. بنابراین ارتباط زبان شناختی پدید نخواهد آمد مگر زمانی که دو شخص که می خواهند با هم سخن بگویند، از نظام واحدی از علامت ها بهره گیرند.
قرآن آگاهی روشنی از این واقعیت اجتماعی نشان می دهد و به صورتی بسیار آشکار، مفهوم و تصور زبان را به معنایی که گفته شد، بیان می دارد، قرآن طرف تصور خود را از وحی و پیامبری بر روی همین اندیشه بنیاد می نهد، از توجه به این واقعیت آغاز می کند که هر قوم و جامعه ای از اجتماعات بشری، دارای زبانی ویژه به خویش است؛ و برای این امر از لحاظ ارتباط آن با نمود رسالت اهمیت فراوان قایل می شود؛ از این رو می فرماید: «هیچ فرستاده ای را جز به زبان قومش نفرستادیم تا چنان باشد که پیامش را آشکار بیان کند.»(ابراهیم/4)
و همان گونه که اقوام جهان از لحاظ رنگ با یک دیگر تفاوت دارند، در زبان نیز با یکدیگر متفاوت هستند. «و از آیات او آفرینش آسمان ها و زمین، و تفاوت زبان ها و رنگ های شماست».(روم/22)
و تفاهم کامل و ارتباط در آن جا که زبان مشترکی نباشد وجود پیدا نمی کند: «و هم چنان به راه خود ادامه داد تا به میان دو کوه رسید؛ و در کنار آن دو کوه قومی را یافت که هیچ سخنی را نمی فهمیدند (و زبانشان ویژه خودشان بود.)» (کهف/ 93)
از همین رو قرآن بیان می دارد که چرا پیامبر سخنگوی، به زبان عربی با یک وحی عربی برای اعراب مبعوث شد: «انا انزلنه قرءناً عربیاً لعلکم تعقلون؛ از این جهت آن را به صورت قرآن عربی فرو فرستادیم که شما بتوانید آن را بفهمید.»(یوسف/2)
و نیز می فرماید: «به راستی این وحی، فرو فرستاده پروردگار جهان است که روح امین یعنی جبرئیل آن را با زبان عربی آشکار بر قلبت فرود آورده است تا از بیم دهندگان باشی.»(شعرا/ 195)
همان گونه که به حضرت موسی(ع) کتابی به زبان عبری، زبان حضرت و قومش داده شده بود، اکنون نیز به پیامبر عرب کتابی به زبان عربی داده شده است.
چه اگر خدا وحی خود را به زبانی غیرعربی فرو می فرستاد، مردمان هرگز ایمان نمی آوردند، زیرا که نمی توانستند گفته های پیامبر(ص) را بفهمند: «و اگر قرآن را به زبان غیرعربی (أعجمی) قرار می دادیم، می گفتند: چرا آیه های آن روشن بیان نشده است؟ آیا غیرعربی و زبان عربی؟» (فصلت/44) چرا وحی غیرعربی برای قوم عرب فرستاده شده است؟ چه مناسبتی میان آن دو است؟
به همین ترتیب اگر خدا این قرآن عربی را بر پیامبر غیرعرب فرو می فرستاد تا وی آن را به زبان عربی بر قوم خود فرو خواند که البته آن را نمی فهمیدند، آنان نیز هرگز به آن ایمان نمی آوردند: «واگر آن را به پیامبری غیر عرب فرو می فرستادیم و آن را به عربی بر آنان یعنی قوم غیرعرب فرو می خواند، هرگز به آن ایمان نمی آوردند.»(شعراء/ 198)
همه این آیات چنان که می بینیم، مبتنی بر این نظر است که هر جامعه زبان ویژه به خود دارد، و پیوستگی جدانشدنی میان هر جامعه و زبان آن موجود است؛ و این برابر است با آن که بگوییم در قرآن تصور زبان به معنای فنی امروزی این واژه وجود دارد. این تصور و مفهوم در قرآن با واژه لسان بیان شده است.
خود قرآن به شایعه پلید و نادرستی در زمان نزول در میان اعراب اشاره دارد مبنی بر اینکه قرآن وحی خدا نیست و در پشت این جریان مردی اعجمی و بیگانه که به کتاب های تورات و انجیل آشنایی دارد او را تعلیم و آموزش می دهد: «ما می دانیم که آنها می گویند: این آیات را انسانی به او تعلیم می دهد؛ درحالی که زبان کسی که این ها را به او نسبت می دهند عجمی است، ولی این قرآن زبان عربی آشکار است.»(نحل/103)
قرآن با این بیان این شایعه را رد می کند و می گوید زبان همه کسانی که قرآن را ساخته آنان می دانند غیرعربی و عجمی است، در صورتی که قرآن به زبان عربی آشکار است و نتیجه این گفته این است که شخصی که زبانش عربی نباشد مطلقاً نمی تواند به پیامبر تعلیم دهد که چه چیزها به زبان عربی خالص بگوید.
آیاتی از قرآن ، واژه بسیار مهم اعجمی را طرف توجه ما قرار می دهد. بهتر است این مسئله را در راستای شناختن دیدگاه قرآن درباره زبان با توجه به تضاد و تقابل اساسی میان عرب و عجم مورد تحلیل قرار دهیم.
از نظر اعراب، همه اقوام جهان را می توان به دو گروه دسته بندی کرد: عرب و غیر عرب. همه اقوام و ملت های غیرعرب شناخته شده برای ایشان در مجموع و بدون تمایز در گروه دوم قرار می گرفتند. این دو مفهوم به صورت انحصاری جنبه زبان شناختی نداشت، چون خون یعنی نژاد نیز به ویژه در مفهوم عرب نقش مهمی ایفا می کرد؛ ولی قاطع ترین عامل در این دسته بندی بدون شک زبان بود. شاهد آن این واقعیت است که حتی فرد با اصل خالص عربی، اگر نمی توانست چنان که شایسته است به زبان عربی سخن بگوید غالباً به نام اعجمی خوانده می شد.
این امر بعضی از صاحب نظران را بر آن داشت تا به تمایزی میان اعجمی و عجمی قایل شوند. لفظ نخست بنابراین نظریه به کسی اطلاق می شود که نتواند به صورت صحیح و آشکار مقصود خود را به زبان عربی بیان کند، حتی اگر از لحاظ نژاد هم عرب بوده باشد؛ در صورتی که لفظ دوم به معنای کسی است که از لحاظ نژادی غیرعرب است، خواه بتواند به زبان عربی سخن بگوید یا نتواند؛ ولی همه دانشمندان لغت در این نظر اتفاق ندارند.
به هر صورت این امر قطعی است که در جاهلیت ریشه عجم دامنه استعمال گسترده ای داشت. معنای اساسی آن در ظاهر وجود ابهام و تاریکی مفرط در سخنگویی شخص است، خواه به صورت اتفاقی و موقتی بوده باشد یا به صورت دایمی برخاسته از بیگانه بودن.