درجهان بینی توحیدی اصالت قائل شدن برای شر، ظلمت، باطل، عبث و این گونه امور امکان پذیر نیست یعنی اینها با جهان بینی توحیدی سازگار نیست. جهان بینی توحیدی اساس خلقت را برخیر و حسن و نیکی می داند که درآیه هایی از قبیل الذی احسن کل شی خلقه 1 یا: ربنا الذی اعطی کل شیء خلقه 2 روشن است، و بعلاوه منطقاً هم چنین است. این مسئله یکی از مهمترین و عمیق ترین مسائل الهیات است و از یک نظر مشکله خیلی بزرگی است که بسیاری درهمین جا لغزیده و به مادیگری گرایش پیدا کرده اند یعنی گفته اند که اگر عالم چنان مبدئی داشته باشد که الهیون می گویند (مبدأ مستجمع جمیع صفات کمالیه) باید خلقت، خیر محض و حق محض و نور محض باشد و حال آنکه ما درخلقت این جور نمی بینیم. ما خلقت را لااقل مخلوطی از ایندو می بینیم 3 و جهان موجود جهان مطلوب نیست (تعبیری که بعضی به کار می برند). اگر جهان مطلوب می بود باید به گونه دیگری می بود. ما اینها را درعدل الهی تا حد زیادی مطرح کرده ایم.
تقریر مطلب به زبان حکمت الهی
جوابی که الهیون می دهند، نه فقط به عنوان یک جواب برای اینها، بلکه اصلاً حل مسئله فی حد ذاته به این صورت است که اصالت با خیر و حق و حسن کمال و زیبایی است؛ نقصها، باطلها، شرها ضرورتهایی هستند که لازمه هستی آن خیرها و حق ها هستند، به صورت یک سلسله لوازم ذاتی لاینفک، ولی نه لوازمی که اصالت دارند بلکه لوازمی که وقتی اینها را با مقایسه با حق و خیر بسنجیم به منزله نمودهایی هستند در مقابل بودها، اما این نمودها لازمه این بوده است که اگر آن بودها بخواهند باشند این نمودها هم قهراً هستند.
البته این مطلب به نحو عالی درمحل خودش بیان شده است. درآن مرحله خیلی دقیقش - که آن کمتر به ذهن عامه می رسد - نظیر پیدایش ماهیت است به تبع وجود. خیر محض، هستی است ولی درعین حال درمرتبه ذات هستی که مرتبه ذات حق است نه ماهیت است و نه نیستی، اما لازمه فعل بودن یک فعل و اینکه چیزی فعل یک فاعل (ذات باری) باشد تأخر از فاعل است یعنی یک نوع ضعف وجود درمقایسه با فاعل است والا آن فعل فعل نیست. و ازهمین جا ماهیت پیدا می شود که لازمه فعل بودن، ماهیت داشتن است. و همین طور باز فعل فعل قهراً یک درجه از آن نازلتر خواهد بود. و به این ترتیب نیستی در عین اینکه اصالت ندارد، در هستی راه پیدا می کند؛ تامی رسیم به عالم طبیعت که از نظر علم الهی و حکمت الهی ضعیفترین عوالم وجود و هستی است. در اینجا نشانه های ضعف وجود- که به یک اعتبار نشانه های ضعف وجود است و به یک اعتبار نشانه های ماهیت و نیستی- بیشتر پدیدار است.
پس شر و نیستی در عین اینکه اصالت ندارند و محال است اصالت داشته باشند و سنخ وجود باشند در عین حال از لوازم لاینفک درجات پایین هستی است. و به این ترتیب اگر ما نظام هستی را از آن جهت که هستی است و از بالا ببینیم اصلاً نیستی و حتی ماهیتی نمی توانیم ببینیم، باطل را نمی توانیم ببینیم چون از آن بالا که نگاه کنیم اصلاً چیزی نیست. ولی اگر از نظر دیگر ببینیم، آنچه که شر یا باطل است و چیزهایی که از شئون شر و باطل است مثل سایه ای که از یک شاخص نمودار می شود برای ذهن ما نمود پیدا می کند. این، طرز تقریر مطلب با زبان حکمت الهی بود.
ما اکنون به کل عالم هستی کار نداریم چون بحث ما بحث تاریخ و بحث جامعه انسانی است که ]مسئله شر و باطل[ در انسان و جامعه انسانی با قیاسهای انسانی چگونه است؟
بعضی طبیعت انسان و قهراً جامعه انسان را شر محض می دانند و هر تز اصلاحی را محکوم می کنند و بلکه هر تز اصلاحی را نیرنگ دیگر و شر دیگری برای بشر می شمارند و به هیچ مدینه فاضله وطرحی قائل نیستند و می گویند یک شری در عالم پدید آمده و هست تا وقتی که خودش خود به خودبه دست خودش یا باعامل دیگری از بین برود؛ و گفتیم از نظر اینها خودکشی یگانه خیر عالم است چون وقتی که هستی شر بود قهراً نیستی خیر می شود، وقتی که حیات بدترین پدیده ها بود قهراً قطع حیات خیر می شود. در عالم اگر یک خیر وجود داشته باشد همان بریدن این شر است که اسمش حیات است. و گفتیم که فلسفه مادی قهراً نمی تواند دیدش نسبت به عالم دید خوشبینانه باشد همچنان که فلسفه الهی هم از آن جهت که فلسفه الهی است نمی تواند دیدش نسبت به جهان دید بدبینانه باشد و چنین چیزی محال است مگر اینکه کسی اصلاً حکمت الهی را درک نکرده باشد.
حکمت الهی همه چیز عالم را در بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه می کند. می گوید ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحیم. یعنی از یک دید خیلی عالی جز الله و رحمانیت الله و رحیمیت الله چیز دیگری نیست، که تصورش خیلی مشکل است ولی اگر انسان به این تصور برسد خیلی عالی و لطیف است. پس در این دید جز الله و رحمانیت الله و رحیمیت الله چیزی نیست؛ عالم دو وجهه و دو چهره دارد: چهره از اویی و چهره به سوی اویی. چهره از اویی رحمانیتش است و چهره به سوی اویی رحیمیتش، و سایر اسماءالهی اسمهای درجه دوم و سوم و درجات بعد یعنی اسم های تبعی هستند. مثلاً خداوند الجبار یا المنتقم هم هست اما اصالت مال رحمانیت و رحیمیتش است یعنی الجباریه و المنتقدمیه هم درواقع از همان رحمانیت و رحیمیت ناشی می شود، قهر هم از لطف ناشی می شود، یعنی آن اصالتی که لطف دارد قهر ندارد.
اصلاً دید توحیدی نمی تواند غیر از این باشد، و نه تنها دید توحیدی، بلکه دید واقعی فلسفی نسبت به هستی و اصلاً دیدهستی شناسی واقعی نمی تواند غیر از این باشد.
نگاه مارکسیسم به تاریخ
حالا می رویم سراغ جامعه انسانی. گفتیم این مکتب مادی معاصر ما برخلاف مکتب های مادی دیگر خواسته در عین مادی بودن، یک نوع نظر خوشبینانه ای را در جامعه انسانی وارد کند بدون آنکه هیچ اصالتی برای انسان قائل شده باشد، براساس ماتریالیسم تاریخی که مبتنی بر مسئله اصالت ابزار است و محل بحث ماست و آن این است که انسان نه خوب است و نه بد، چون غریزه ندارد، نه غریزه خوب نه غریزه بد، همه چیز را جامعه به او می دهد. انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد، جامعه است که خوبش می کند و جامعه است که بدش می کند. جامعه را چه خوب می کند و چه بد می کند؟ جامعه هم تابع وضع ابزار تولید است، تا ابزار تولید چگونه اقتضا کند. ابزار تولید در دو مرحله اقتضا می کند جامعه خوب باشد، انسان خوب می شود. یکی مرحله ابتدای ابتدا که ابزار تولید درنهایت درجه ضعف است و زندگی اشتراکی انسانها را ایجاب می کند.آن وقت در انسان های آن جامعه دیگر بدی و ظلم و حرص و طمع و افساد و قتل و آدم کشی نیست چون موجباتش نیست. یکی هم در آخرین مرحله ای که ابزار تولید آنقدر بزرگ می شود و رشد می کند که باز جز اینکه زندگی به صورت اشتراکی دربیاید راهی باقی نمی گذارد. باز ابزار تولید به جامعه شکل دیگر می دهد، انسان ها خوب می شوند (زیرا انسان اصالت ندارد). باز همه برادر و برابر و «ما» می شوند، همه حسدها می ریزد، همه طمع ها می رود، همه عقده ها خالی می شود و انسان ها انسان به معنی واقعی می شوند. اما در فاصله این دو، از اشتراک اولیه تا اشتراک نهایی که هنوز نرسیده ایم، یعنی فاصله ای که تاریخ را تشکیل می دهد، دوره ظلمانی تاریخ بشر است.
چون دوره مالکیت است. ابزار تولید درحالتی بوده که جبراً مالکیت اختصاصی و وضع طبقاتی و وجود دو طبقه و وضع ارباب و برده را به شکلهای مختلف خودش ایجاد کرده، و فساد و ظلم و ستم و شر و کبر و حسد و طمع و ظلم و خونریزی مولود همین نظام ارباب و بردگی است و آن هم مولود مالکیت است و مالکیت هم مولود درجه خاصی از رشد ابزار تولیدی است. این وضع هم با تز، اصلاح، آمدن یک پیغمبر یا مصلح اصلاح شدنی نیست. جبر ابزار تولید است، نمی تواند غیر از این باشد؛ هرچند که انسان در طول تاریخ طرح عدالت را ریخته است.
این طرح عدالتهایی که در طول تاریخ ریخته اند یا نهضتهای عملی که در طول تاریخ به نام عدالت و خیر و اخلاق عالیه شده است، اینها یا اصلاً ماهیتش خدعه و فریب بوده یعنی نیرنگ دیگری بوده باز برای همان استثمار کردن، خودش باطل دیگری بوده برای محکم کردن زنجیرهای استعمار و استثمار و بهره کشی، یا اگر این نهضتها احیاناً از میان طبقه استثمار شده نه برای استثمار کردن بلکه برای پاره کردن زنجیرهای استثمار پیدا شده، چون برخلاف جبر تاریخ بوده (حرکتی بوده برخلاف جریان آب، برخلاف اصل مالکیت) برای یک مدت موقت- مثل برقی که در یک بیابان ظلمانی می زند