مولانا نه برای شعر گفتن، خود را به زحمت میاندازد و نه دیگران را زحمت میدهد که وی را به عنوان شاعر بپذیرند و حال آنکه برجستگیهای شعری او از هر شاعر دیگر بیشتر و بهتر و بالاتر است، در شعر مولانا خواصی است که در شعر هیچ شاعری شاید یافت نشود. این نیز گفتنی است که بسیاری، بسیار شعر میگویند اما هرگز به عنوان شاعر، با وجود شعرهای زیاد، شناخته نمیشوند و برخی هم هستند که حتی با یک غزل و حتی با یک بیت شعر شاعری خود را ثبت میکنند. و وزن شعری خود را به همه عالم تحمیل مینمایند و اهل شعر و ادب چارهای جز تسلیم در برابر شعر ایشان نمییابند. کسانی چون مولانا، فردوسی، حافظ، نظامی، عطار، عراقی، سنایی، وحشی و غیره از این دست بحساب میآیند.
باری چنان که گفتیم مولانا به شعر و شاعری وقعی نمینهد و بهایی برای آن قائل نیست، شعر و لحن موزون اسیر قدرت فهم و قلب و اندیشه اوست و او برای ساخت شعر تلاش نمیکند و خود را به سختی نمیافکند، به سهولت و آسانی لفظ را به هر گونه که بخواهد دراختیار میگیرد. روح خروشان و مواج او و تسلطش بر موسیقی به راحتی میتواند شعر ریتمیک و موسیقایی خلق کند، شعری کملاً هنری و تأثیرگذار و این خاصیتی است که در کمتر شاعری متجلی و پدیدار است.
اگر «شاعری» برای یک شاعر اصل و فخر است برای او شاید عار و ننگ باشد چنانکه در کتاب فیهمافیه میگوید:
من از کجا، شعر از کجا؟ ولله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بدتر چیزی نیست؛ و نیز در همانجا باز میگوید: در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود.[1]
و اگر به کسی چون او شاعر بگوییم در حقش جفا کردهایم، که او شاعر نیست و اگر برای آنکه شعر میگوید و در جهان ادب به عنوان شاعر شناخته شده است شاعر نگوییم باز در حقش جفا کردهایم. در آنجا با گفتن و در اینجا با نگفتن!
واقع این است که شأن مولانا هزاران بار بیشتر از آن است که شاعرش بدانیم و به شعر و شاعری توصیفش کنیم که او بدنبال شعر نیست و هرگزدر پی ساختن «قافیه» که همه اندیشه و ذهن شاعر است نمیگردد. او به فنونی آراسته است که شاعران ندارند و غیر از فنون شعرا در خود هزاران هنر سراغ دارد، هنرهایی که در کمتر کسی یافت میشود.
شعر چه باشد بر من تا که از آن لاف زنم
هست مرا فن دگر غیر فنون شعرا
شعر چو ابریست سیه من پس آن پرده چومه
ابر سیه را تومخوان ماه منور به سماء[2]
اگر به نظر اوست، قافیه و بیت و غزل را هیچ میشمارد و همه را یکجا بدست سیلاب میسپارد.
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا[3]
بر این اساس او نمیتواند و نمیخواهد که شاعر باشد، چگونه میتوان او را شاعر دانست در حالی که او خود مغز شعرا را در خورپوست تلقی میکند و از عروض و قافیه به واقع ناخوش میشود و از آن خود را در زحمت مییابد. اما نکتهای که هست این که قدرت روحی او به گونهای است که شعر و قافیه و غزل و لفظ موزون را خلق میکند، سخن گفتن او به خودیخود شعر و موزون است و لذا او نه تنها دنبال قافیه نمیرود بلکه همواره به قدرت روحی و جاذبههای باطنی این قافیه است که به دنبال لفظ او کشیده میشود.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم میندیش جز دیدار من
حرف چبود تا تو اندیشی در آن
صوت چبود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان[4]
اگر شعر به نوعی غلیان و طغیان مناسب احساسات پاک و صاف روحی مواج باشد بدون شک مولانا جلالالدین از همه شاعران شاعرتر است و شعر او از همه اشعار احساسیتر مینماید و رمز تأثیرگذاری آن نیز در همین حالت باطنی خود مولاناست.
استاد فروزانفر در سخنانی در باب شعر مولوی گفته است:
مولانا درست و راست از 38 سالگی شاعری را آغاز کرد و بدین معنی میتوان گفت که مولانا نابغه است. یعنی ناگهان کسی که مقدمات شاعری نداشته، شعر سروده است و عجب است که این کسی که سابغه شاعری نداشته، و در مکتب شعر و شاعری مشق نکرده و تلمذ ننموده است، بسیار شعر گفته و همه را زیبا سروده است هرگاه مولانا را با ستارگان قدر اول ادبیات فارسی که امروز مابین ما مشهورند و عبارتند از استاد طوس مظهر ممکلت ایران و حضرت شیخ اجل سعدی شیرازی و خواجه بزرگوار حافظ مقایسه کنیم مقدار شعری که از مولانا باقی مانده است به نسبت از همه بیشتر است. مقصود این است که شاعری مولانا امری است خارقالعاده و با سابقه تحصیل و کار او مناسبتی نداشته است.[5]
صفت کلام و شعر حقیقی این است که در خواننده تأثیر کند و خواننده را به عالم شاعر ببرد. در شعر مولانا این اثر به طور قطع و به حد اشد موجود است یعنی هیچ یک از شعرای ما این اندازه نمیتوانند وجد و حال و شور در خواننده ایجاد کنند که مولانا ایجاد کرده است و از این حیث یعنی از جهت وجد و شور و حال خارقالعاده که در غزلیات مولانا هست غزلیات مولانا امتیاز دارد. کثرت غزلیات او نیز ممتاز است. یعنی مولانا 3500 غزل ساخته است. در پنجاه و پنج بحر مختلف شعر ساخته است. در زبان فارسی هیچ یک از شعرای ما نیستند که این اندازه توسعه در اوزان داده باشند.
آن اوزان متروکی که در شعر قدیم وجود داشته و متروک شده و شمس قیس آنها را جزء اوزان متروکه نام برده است تمام آن اوزان را مولانا ساخته و بهتر از اوزان معموله ساخته است و این توسع در وزن مولود موسیقی است. از این جهت که مولانا رباب میزده و در رباب اختراعی داشته است و موسیقی میدانسته است. دانستن موسیقی که در حقیقت مایه وزن است به مولانا این سرمایه را داده که در اشعارش تفنن در اوزان از هر شاعری بیشتر است و بسیاری از اوزان هم در غزلیات مولانا است که در اشعار سایر شعرا نیست.
استاد فروزانفر پدیداری شعر مولانا را در 38 سالگی میداند و آن هم بداهه و غیر تمهیدی، یعنی یکباره و دفعتاً؛ و این سن با توجه به تاریخ ولادت مولانا اگر در 604 باشد زمان رویارویی با شمس تبریزی است که به زعم او شعر را در او پدیدار کرده است. البته اسناد و مدارک این نظر را تأیید و تصدیق نمیکند و در واقع سخن بی اساسی است، چه مولانا با اشرافی که بر ادبیات داشته قهراً مشق شعری هم میکرده است و با توجه به انسی که با دیوانهای شعری، بویژه دیوان متنبی داشته و شمس از خواندن آن منغ میکرده است، به خوبی میرساند که شعر مولانا دفعتاً و بدون مقدمه نبوده است.
به قول استاد زرین کوب:
شعر مولانا ورای این احوال است، ترتیب ذوقی و تجربه ادبی او که مربوط به سالهای قبل عهد صحبت شمس است او را تاحدی به سنتهای شعر مرهون میدارد و پیداست که طول ممارست او در دیوانهای شعر و در سفینهها و مجموعههای منتخب و رایج در عصر او تأثیر کلام قدما خاصه شعرای خراسان و ماوراءالنهر را در بنای شعرش باید قابل تشخیص کرده باشد. این که خود او خویشتن را قبل از مولاقات با شمس «عطارد وار دفترباره» میخواند و از سابقه ارتباط خویش با «ادیبان» یاد میکند تأثیر شیوه فکر و بیان شاعران گذشته را در کلام او توجیه میکند.[6]
باری مولانا به دنبال کلمات نو و تأثیرگذار بوده است لذا بیشترینه شعر او یا تعلیمی است یا در حالتیکه سکر بر او غالب شده و در چرخ و سماءع بوده است، هویدا شده است. چون روح او نوبهنو و تازه و شاداب مینماید و به قول خود مولانا:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود.[7]
و نیز:
نوبت کهنه فروشان در گذشت
نو فروشانیم و این بازار ماست.[8]
مولانا و شب:
شب در نزد عارفان بسی اسرار نهفته دارد، رازآلود است و جز بیداران و عاشقان کسی از آن بهره نمیگیرد، در دل شب هزاران غوغا و حادثه است که برای عارفان معنی و مفهوم دارد. در دل این شبها میتوان به حقایقی رسید و چهرههایی از باطن را مشاهده کرد.
اساساً شب زنده داری، تهجد و بیدار بودن از خصایص اهل عرفان است. ایشان در تعالیمشان بر نومریدان 3 چیز را حکم میکنند و نسبت به آن سخت میگیرند: کم گفتن، کم خوردن و کم خفتن و این مورد اخیر مورد سفارش قرآن کریم نیز هست که شبها به پا خیز! آنها که در خوابند و میل به خواب دارند از جلگه عاشقان و اهل درد که عارفانند خارج و به دورند و لذا از دریافت بسیاری از حقایق نیز فارغ و قافلند. شب اعتباری عرفانی و دینی دارد، نماز شب، مناجات شب، دعای شب، رازگویی و خلوت شبانه، اندیشههای شبانه و لیالی «شبهای» قدر از جمله مسائل مهم دینی-عرفانی است که بسیار به آن بها داده میشود.
آنان که در بند چرت و خوابند و به راحتی خو کردهاند از جلگه عارفان و عاشقان به دورند، از این بابت مولانا حکایاتی نغز و خوش در کتاب شریف مثنوی آورده و عاشق خوابآلوده را خام و کودک تلقی میکند و بیان میدارد که عاشقان بیخواب و خورند! مولانا خود از زمره کسانی است که بسیار کم میخفت و این کم خفتن وکم خوردن وی از بابت عشقی الهی است که در جانش افتاده و اورا بی قرار ساخته و مدام به سخنگویی با معشوق کل فرا میخواند.