بهروز فروتن در یازدهم فروردین سال 1324 در محله امیریه تهران و در خانوادهای که پدرش از افسران نظامی بود و مادرش از خانوادهای فرهنگی به دنیا آمد. خانواده فروتن 7 نفری بود که تشکیل شده بود از پدر و مادر و دو خواهر و دو برابر و بهروز که فرزند آخر خانواده و این جمع به شمار میآمد.
پدر خانواده که خود از کودکی سخت کارکرده بود و طعم تلاش را چشیده بود، فرزندان خود را به کار کردن و داشتن یک زندگی مستقل و راحت تشویق میکرد و از آنها میخواست که به کار عشق بورزند.
و این توصیهها به ویژه شامل فرزند آخر و نور چشمی بود. از من 8 سالگی به بعد بهروز، پدر به کاسبهای محل سفارش میکرد و به آنها پول میداد تا بعنوان دستمزد به بهروز بپردازند و او لذت کارکردن را بخشید. « آن دوران مثل حالا نبود که خرج بچهها را پدر و مادر بدهند و بچه تا به سن و سال بالا که برسد، نداند کارکردن چه لذتی دارد و پول درآوردن چگونه است به آن روزها کسانی که مغازهدار بودند یک جعبه چوبی برای بچههایشان درست میکردند و مقداری جنس به آنها میدادند تا در کنار مغازه خودشان بساط کنند و راه و رسم معامله و خرید و فروتن و رفتار با مشتری را از همان دوران کودکی بیاموزند. کسانی هم که شغل دولتی داشتن، تابستان، بچهها را نزد کاسبهای محل و یا آشنایان میفرستادند تا کار کنند. بیشتر مواقع پولی که این بچهها درمیآورند هیچگاه مهم نبود، بلکه کارکردن و لذت آن و تنبل بار نیامدن اساس این تفکر بود. شاید پدر و مادرهای امروزی با محبتهای بیجایشان به نوعی به فرزندانشان جفا میکنند زیرا در آینده بچهها هستند که سرگردان و بیبنیه در جامعه رها میشوند و هیچ استقلالی از خود ندارند.»
بهروز 10 ساله بود که پدر خود را از دست داد و احساس ضعف و کمبود شدیدی میکرد و احساس میکرد که دیگر پشت و پناهی ندارد. اما بعدها متوجه شد که این همان تقدیر الهی است برای حادثه عظیمی که در آینده پیش خواهد آمد حالال مسئولیت بزرگی بر عهده داشت. دیگر خودش بود و خودش.
بهروز میگوید:« فرصت کافی برای خوابیدن نداشتم، باید حسابی کار میکردم تا سربار خانواده نباشم شبها دیروقت به خانه میآمدم و صبحها برای آنکه باید چهارخط اتوبوس سوار شوم تا به محل کارم برسم در تاریکی هوا از خانه خارج میشدم. تنها فرصتی که برایم میماند تا چرتی بزنم، زمانی که سوار اتوبوس بودم تازه آنجاهم چون شلوغ بود مجبور میشدم ایستاده بخوابم. اما آنقدر هوشیار بودم که تا راننده میگفت: نارمک فوری از خواب میپریدم، آخه پولی نداشتم که بخواهم دوباره برگردم و اگر ایستگاه را رد میکرد مجبور بودم پیاده برگردم.»
تمام تابستانها را به کار کردن در جاهای گوناگونی مانند کارخانه تانکرسازی و قالبسازی و چندماهی را نیز در فنی حرفهای کرج فعالیت نمود. زمانی که تمام هم سن و سالانش به کار کردن به عنوان یک تفریح مینگریستند او آنچنان حساب و کتاب میکرد و طوری با مشتری صحبت میکرد گویی معامله چند هزارتومانی دارد و بالاخره در رشته مدیریت دوره شبانه دانشگاه تهران قبول شد. و از آنجایی که علاقه اصلیاش تدریس بود کار در آموزش و پرورش را نیز آغاز نمود. اما درآمد تدریس آنقدر نبود که بتواند کفاف زندگیاش را بدهد بویژه آنکه حالا همسر انتخاب کرده بود و میبایست زندگی چند نفره همسر و خانواده خود را اداره کند. مدتی بود در کنار کار تدریس، پیمانکاری ساختمان، تأسیسات و کارهای مدیریتی مینمود. اما هنوز انقلاب نشده بود که دید شرکایش تنهایش گذاشتهاند. چارهای نداشت چون هدفش را میشناخت ولی میدانست که راه دیگری جزر رسیدن به بزرگی وجود ندارد.
تصمیمش را گرفت. باید از صفر شروع میکرد. خانه را فروخت و در زیر زمین همان خانه که جالا مستأجر آنجا بود وارد کار مواد غذایی شده همسرش وقتی جدیت او را در کار دید او را تا حدامکان یاری نمود و برای شروع کار مواد غذایی حلقه ازدواجش را که عزیزترین خاطره زندگیاش بود در اختیار شوهرش نها.
«آن روز همسرم با اشک حلقه ازدواجش را از انگشتش درآورد و در اختیار من قرارداد و گفت: این را هم بگیر و دوباره شروع کن، من مطمئن هستم که تو روزی موفق خواهی شد. و از همان جا بود که برکت فراوانی وارد زندگی من شد.»
آغاز کار صنایع غذایی بهروز سال 1356 در زیر زمین یک خانه اجارهای، در شهر تهران بود. بهروز کار جدیدش را با کمک همسر و خواهر همسرش شروع نمود. آنها با کمک یکدیگر، سالاد اولویه، مربا، کشک، بادمجان، سس مایونز، و ادویهجات را در خانه درست میکردند، و برای فروتن به فروشگاهها میبردند.
« خیلی مواقع میشد که مغازهدارها بعد از ده روز خبر میدادند که آقا جنسهایت خراب شده، بیایید، و ببرید. آنهایی هم که جنسها را فروخته بودند، پولش را به موقع پرداخت نمیکردند.»
بهروز از این وضعیت بسیار ناراضی بود. میخواست کاری کند که مغازهدارها به دنبال اجناس او باشند، نه اینکه پول اجناس خریداری شده را هم نگه دارند. حالا باید تمام کارهایش را قانونی میکرد.
«کلی توی این وزارتخانهها رفتم و آمدم. به آنها میگفتم سابقه کار دارم، آنها میگفتند اگر سابقه کار داری میباید آنها را ارائهدهی، البته همش بهانه بود. یا میگفتند امکانات نداریم و یا اینکه طرحت توجیه علمی ندارد.حتی بعضی وقتها از من تعهد میگرفتند که دیگر به آنجا نروم و به نگهبان در ورودی هم دستور داده بودند که مرا به داخل راه ندهد.»
اما اونا امید نشد. آنقدر رفت و آمد کرد تا بالاخره مسئولان قبول کردند از کارگاه او دیدن کنند.
«هنگامی که برای بازرسی به زیرزمین خانهام آورند از من پرسیدند خوب اینجا که چیزی نیست، ما که دستگاهی نمیبینیم، و من پاتیلها و ظرفها و لگنها را به آنها نشان دادم. نمیدانم حالتی که آنها در آن موقع داشتند، از عصبانیت بود یا از تعجب !»
اما او موفق شد و جواز کارش را گرفت. حدود سال 62 تصمیم گرفت در جای بزرگتری تولید صنعت مواد غذایی را پی بگیرد سالن را در شهرک اکباتان اجاره کرد. حالا دیگر افرادی که با او کار میکردند 25 تا 30 نفر بودند اما رقبای او آنقدر با تجربه بودند که میتوانستند عرصه فعالیت را بر او تنگ کنند.
بهروز دید که به طور معمولی نمیتواند در این بازار فعالیت کند. بنابراین تصمیم گرفت بر خلاف بقیه که جنسهایشان را به فروشگاههای میفروختند او به طور نسیه به آنها بدهد تا بعد از فروش پولشان را بدهند. بدین ترتیب جنس را از او میگرفتند. حتی بعضی وقتها جنسها را به خانههای مردم میفرستاد تا آن را استفاده نموده و بعد درباره آن نظر بدهند. مردم کم کم با محصولات «بهروز» آشنا شدند و در حدود سال 65-64 بهروز جزء اولین افراد از بخش خصوصی بود که در تلویزیون آگهی داد.
او با اینکه تنوع محصولاتش روز به روز بیشتر میشد اما هیچگاه از کیفیت محصولاتش کم نمیکرد. بلک همیشه به فکر یک اندیشه تازه، محصولی جدید و یا کیفیت بهتر بود به همین خاطر واحدی به نام مرکز تحقیقات در کارخانه بهروز ایجاد کرد بطوری که هرکس حرف تازهای داشت میتوانست در آنجا بازگوکند. (پست و مقام مهم نبود.)
در حدود سال 65 با شخصی شریک شد اما بعد از مدتی متوجه شد که شریکش به همه چیز به نگاه تجاری مینگرد و فقط در پی کسب سود است. به همین دلیل از او جدا شد و همه چیز بجز پروانه وزارت صنایع را به او واگذار کرد. دوباره کار را شروع کرد اما مأیوس نبود. شبها 2 تا 3 ساعت میخوابید اما همچنان با خود میگفت اگر تا الآن توانستم بعد از این هم خواهم توانست.
حالا دیگر مردم او را به خوبی میشناختند، فروشندهها خودشان به دنبال جنس میآمدند. شرکت به حدی گسترده شده بود که بهروز وفت کافی برای رسیدگی به تمام مراجعان را نداشت تبلیغات، «بهروز» را به آنجا رسانده بود که دیگر همکارانش سه نوبته کار میکردند.
حدود سال 67 موفق شد که جای وسیعتری را در جاده کرج – قزوین خریداری کند. دیگر راه و چاه بازار به دستش آمده بود. و روز به روز تجربههایش بیشتر میشد اما همچنان به تلاش و شب بیداریهایش برای موفقیتهای بزرگتر ادامه میداد. سال 70-69 سال شکوفایی صنایع غذایی بهروز بود. دیگر رشد شرکت به حد قابل قبولی رسیده بود. در همین موقع کارخانه را به کرج، محل کارخانه جدید منتقل کرد. حالا با مدیریتی نظاممند و مدبرانهتر از گذشته عمل میکرد. تعداد مدیران را افزایش داد و شرح وظایف برایشان تعریف، کرد، مدیر فرهنگی، امور اداری و مالی، کارپردازی، آموزشی و ... هرکدام از مدیران هم مسئول استخدام نیروی انسانی مورد نیاز بخش خود بودند یعنی هر مدیری حق داشت که نیروی کارش را خودش انتخاب کند.
بهروز فرهنگ کاری بین همکارانش را پایهریزی کرد. برای انجام هرکاری نظر جمع را جویا میشد و زمانی میشد که به کاری اعتقاد داشت اما چون جمع آن را تأیید نمیکردند پافشاری نمیکرد.
خستگیاش را بروز نمیداد تا مبادا روی کارکنان تأثیر منفی داشته باشد و تنها توصیهاش ایمان، تلاش و پشتکار بود تا نگذارند این قطار در حال حرکت، روزی متوقف شود. حالا یاد حرفهای پدر میافتاد، زمانی که هنوز ده سال نداشت به او اصرار میکرد که کار کند و مرتب میگفت: "پسرم ، کار عار نیست."
بهروز هیچ فرقی میان خودش و همکارانش حس نمیکرد و در حقیقت رابطه کارگر و کارفرایی برایش بیمعنا بود؛ اما به قول بهروز فروش، بازی همچنان ادامه داشت. او زندگی را یک بازی و همینطور باری را بخشی از زندگی میدانست. سال 76 مجدداً بایک بحران دیگر روبرو شد. او از یکی از نزدیکترین همکارانش که اعتماد زیادی به او داشت با مشکل مالی روبرو شد اما هیچ کس را مقصر ندانست و گفت « تقصیر خودم بود، نباید بیش از حد اعتماد میکردم، و حالا باید تاوانش را بپردازم.» از همه، بابت چکهایش مهلت چند ماهه میخواست. همکارانش صادقانه پابهپای او به او کمک میکردند اما شکلش اینگونه حل نمیشد. بنابراین تصمیم گرفت از بانک وام بگیرد. از بانک کشاورزی پس از ابراز مشکلش به دلیل خوشنامیاش بیهیچ شکلی وام گرفت. و چون آدمی نبود که زحمات دیگران را نادیده بگیرد پس از حل مشکلش به تبلیغات در رادیو و تلویزیون، اتوبوسها و ... طرحهایی داد با این هدف که چگونه واحدهای مواد غذایی یا مصرف کنندگان را جذب این بانک نمود؟ و چگونه میتوان کارآفرینان و سرمایهگذاران را برای پیوستن به بانک کشاورزی تشویق کرد.
بهروز پس از مدتی با این انگیزه که میخواهد بازرگانی مدرن راه بیندازد با مشقت فراوان موفق به راهاندازی سازمان بینالملی پخش بهروز شد. پس از آن در شهرهایی مانند میناب، مشهد، کرج ، سنندج و شیراز بخش تولیدی خود را راه اندازی نمود.
لحظاتی پیش میآید که بهروز به گذشتهها مینگرد. گذشتههایی که زیاد هم دور نیست. روزهای کار، روزهای تحقیر و توهین، و روزی که همسرش حتی حلقه ازدواجش را برای پیشرفتشان پیشکش فروش کرد.
حالا او توانمندتر از گذشته به آینده مینگرد و میداند همه آنچه که در پیش دارد، پیروزی است و موفقیت. بهروزفروش، این چهره شاخص خدمتگزار صنایع غذایی ایران با کار و تلاش شبانهروزی خود توانست نخستین مرکز تحقیقات صنایع غذایی بخش غیر دولتی را در ایران راهاندازی نماید و همچنان هرروز، پرامیدتر و پرتلاشتر از روز پیش میگوید:
«دوست من سلام! »
کارآفرین کیست؟ کارآفرینی چیست؟
روش زندگی کارآفرین، ترکیب خلاقیت با مبارزه، سختکوشی و رضایت است. کارآفرینی، فعالیت خلاقه شبیه به خلاقیت در علم و هنر است. کارآفرین باید مانند هنرمند و دانشمند، ایدهای را در ذهن خود بپروراند. وقتی که کامل شد، برای تحقق آن در عمل مبارزه کند. برای انجام این امر، دقت زیادی گذاشته و با خطرات متعددی مواجه میشود و تمام اینها نیاز به انرژی و نظم زیادی دارد.
کارآفرین موفق به خاطر کمکهایی که به جامعه میکند مانند ایجاد مشاغل و تولید کالاها و خدمات، و همجنین از اعتباری که بدست میآورد، لذت میبرد. در عین حال، پاداشهای قابل توجهی در انتظار کارآفرینان موفق است. به غیر از پاداش مادی، بدست آوردن پاداشهای معنوی، برای آنها بسیار بالاتر از ارزشهای مادی است.
بطور کلی هشت وظیفه برای کارآفرین وجود دارد:
کارآفرین از موقعیتهای محیط آگاه میشود.
تنها کارآفرین میتواند قاطعانه نسبت به یکی از موقعیتهای محیط خود عکس العمل نشان دهد. این کارآفرین است که از موقعیتها به نحو مطلوب استفاده میکند. کارآفرینان با زیرکی، محیط اطراف خود را تحت نظر دارند و در پی ایدهها و موقعیتها برای موفقیت هستند.
کارآفرین از خطر نمیهراسد.
کارآفرین ایدهها را به عنوان موقعیت کاری دنبال میکند و خطرات موجود را هم محاسبه میکند. کارآفرین خطر را میپذیرد. اما توجه خود را معطوف به شانس موفقیت میکنید و از عدم موفقیت ترس ندارد. در عین حال از امکان موفق نشدن هم آگاه بوده و به همین خاطر کار برایشان جذابتر میشود. آنها با نبوغ خود بر مشکلات فائق میآیند.
کارآفرین تولید سرمایه میکند.
کمبود سرمایه هرگز مانع پیشروی کارآفرین واقعی نمیشود. بلکه بسیاری از آنان از سرمایهدرونی خود استفاده میکنند. که نمایانگر توانایی آنها برای مواجه شدن با خطرات است. بهروز میگویند: «برای موفق شدن باید پلهای پشت سر را خراب کرد همانطور که من از تنها سرمایهام یعی منزل شخصی شروع کردم و آن را فروختم.» هرچه فرد کار آفرینتر باشد کمتر از به خطر انداختن سرمایه خود میترسد.
کارآفرین، نوآوری دارد
نوآوری یعنی تازگی، تنوع، ابتکار و بداعت . کارآفرین هر لحظه به فکر ابداع یک روش تازه است. نوآوری کارآفرینان موجب دگرگونی در زندگی روزمره میشود. آنها به روشهایی فکر میکنند که بتوانند محصولی با کاربردی ویژه و مشخص را برای استفادههای دیگر تطبیق دهند، اصلاح کنند، یا جایگزین سازند، تغییر عمل دهند و یا ترکیب کنند. محصولات را با توجه با تقاضای بازار کوچکتر یا بزرگتر میکنند. مثل نوشابه خانواده، ماشین حساب جیبی ترکیب خودکار و چراغ قوه و ...
کارآفرین کار را نظم میبخشد.
زمانی که یک مؤسسه توسط کارآفرین تأسیس شود، او نیازهای مؤسسه را شناسایی و افراد و متناسب این نیازها انتخاب میکند. سپس آنها را سرپرستی کرده وفعالیتهایشان را به عنوان گروه کاری هماهنگ میکند.
کارآفرین تصمیم میگیرد.
وقتی مؤسسه نوپا و کوچک است تصمیمگیری توسط خوکار آفرین انجام میشود اما وقتی بزرگتر شد بعضی از این تصمیمگیریها به سرپرستان و مدیران میانی محول میشود ولی تقسیمگیری اصلی همچنان باید توسط خودکارآفرین گرفته شود.