«نگاهی به مسأله عشق در مثنوی معنوی »
مقدمه
سخن گفتن از عشق در مثنوی معنوی جلالالدین محمد بلخی آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران کاری به غایت دشوار است زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فراچنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشتهاند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است اما حضرت مولانا غواصی است ماهر که با پاچیله معرفت در اعماق ژرف این دریا رفته و گوهرها را به سلک نظم کشیده است.
انصاف را که اگر نفحهای از آن نسیم عشق از انفاس حضرت مولانا بر مشام جان وزیدن گیرد جان از آن نفحه الهی سرمست شود و از آن سرمستی از هر هستی مجازی خویش تهی گردد حسن معشوق آتش در وجود او افکند و او را از خویشتن فانی گرداند.
عشق از دو عالم بیگانه است و مردم عامی که عاشق را که از هفتاد و دو عالم بیگانگی دارد دیوانه میخوانند و در واقع در عشق هفتاد و دو نوع جنون نهفته است. عشق از سویی خلاف عقل است زیرا آثار عقل در همه جا پیداست در حالی که در نهانخانه عالم پنهان است و در واقع عشق پنهانترین پنهانهاست. از نشانههای عشق تحیر است و در مقامات عرفانی وادی حیرت از مقامات سلوک و شرط لازم برای وصول به مرتبه فناست. در نتیجه مولانا از عشق به دریای عدم تعبیر میکند.
عدم در اینجا رمز نیستی و فناست. عشق انسان را از هر هستی مجازی برکنده و او را در هستی حقیقی فانی میسازد. عشق حتی برتر از بند بندگی و خداوندی است.
اندرو هفتاد و دو دیوانگی با دو عالم عشق را بیگانگی
جان سلطانان جان در حسرتش سخت پنهان است و پیدا حیرتش
تخت شاهان تختهبندی پیش او غیر هفتاد و دو ملت کیش او
بندگی بند و خداوندی صداع مطرب عشق این زند وقت سماع
در شکسته عشق را آنجا قدم پس چه باشد عشق دریای عدم
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد بندگی و سلطنت معلوم شد
تا ز هستان پردهها برداشتی کاشکی هستی زبانی داشتی
پرده دیگر بدو بستی بدان هر چه گویی ای دم هستی از آن
خون بخون شستن محال است و محال آفت ادراک آن قالست و حال
روز و شب اندر قفس در نی دمم من چو با سودا ئیانش محرمم
دوش ای جان بر چه پهلو خفتهای سخت مست و بیخود و آشفتهای
مثنوی دفتر سوم (29 _4719)
بیماری عشق نیز غیر از همه بیماریهاست و طبیب صوری راهی به درمان آن ندارد. عشق امری ربانی و الهی و رمز خورشید کمال حق است. مولانا عشق را «اصطرلاب اسرار خدا» میخواند. غایت و نهایت عشق وصول به حضرت حق است گو اینکه عشق به تعبیر مولانا عشق «این سری» یا عشق مجازی باشد. عشق از دید مولانا چون صفت حق است. نامتناهی است و بنابراین مانند دیگر اوصاف حق در قالب الفاظ و کلمات نمیگنجد و هر چند انسان بخواهد با کمک الفاظ و روشنگری زبان آن را تفسیر کند بر ابهام آن میافزاید و «عشق بیزبان» خود گویاتر و روشنتر است. خاصه عقل از تبیین عشق عاجز است و به خری ماند که در وصف آن در وحل الفاظ و حروف گرفتار میشود. بهترین راه برای شناختن عشق خود عشق است.
عشق اصطرلاب اسرار خداست علت عاشق ز علتها جداست
عاقبت ما را بدان شه رهبر است عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
چون به عشق آیم خجل باشم از آن هر چه گویم عشق را شرح و بیان
لیک عشق بیزبان روشنتر است گرچه تفسیر زبان روشنگر است
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت چون قلم اندر نوشتن می شکافت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت عشق در شرحش چو خر در گل بخفت
گر دلیلت باید از وی برمتاب آفتاب آمد دلیل آفتاب
مثنوی دفتر یکم (16- 110)
به نظر مولانا عشق از اوصاف خداوند بینیاز است و بنابرای عاشق و معشوق حقیقی خود هموست و اطلاق عشق بر ذات حق اطلاق حقیقی و بر غیر حق اطلاق مجازی است. این به جهت آن است که اوصاف کمالیه وجود اولاٌ و بالذات به حضرت حق و ثانیا و بالعرض به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراین حسن مطلق از آن خداوند است و زیبایی موجودات عالم را به «حسن زراندود» مانند میکند. عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست و عشق مخلوق به مانند آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد سیاهی دود پیدا گردد.
عاشقی بر غیر او باشد مجاز عشق ز اوصاف خدای بینیاز
ظاهرش نور اندرون دود آمده است زآنک آن حسن زراندود آمده است
بفسرد عشق مجازی آن زمان چون رود نور و شود پیدا دخان
جسم ماند گنده و رسوا و بد وارود آن حسن سوی اصل خود
وارود عکسش زدیوار سیاه نور مه راجع شود هم سوی ماه
مثنوی دفتر ششم (75- 970)
گفتیم که در نظر مولانا عشق وصف حضرت حق است و عشق انسانی عشقی مجازی و حادث است و بین آن دو هر چند در معنای عشق مشترکند تفاوت فراوان است. در انسان وجود عشق و محبت با خوف و بیم و خشیت به هم آمیخته است در حالی که خداوند متصف به خوف و خشیت نیست. به هر تقدیر عشق چه عشق خالق باشد و چه وصف مخلوق هرگز به وصف نیاید زیرا چیزی که وصف خداوند باشد چگونه تواند در قالب حد و تعریف گنجد.
خوف نبود یزدان عزیز پس محبت وصف حق دان عشق نیز
وصف حادث کو وصف پاک کو وصف حق کو وصف مشتی خاک کو
صد قیامت بگذرد وان ناتمام شرح عشق ار من بگویم بر دوام
حد کجا آنجا که وصف ایزدست زانک تاریخ قیامت راحد است
از فراز عرض تا تحتالثری عشق را پانصد پرست و هر پری
مثنوی دفتر پنج (12- 2111)
در این زندگی خاکی وقتی عاشق به معشوق و محب به محبوب عشق میورزد که معشوق زنده باشد. هیچ کسی عاشق معشوقی که مرده و تن او در گور افسرده است نیست و اگر هم باشد عاشق جان اوست پس این سخن بر این دلالت دارد که عاشقی و معشوقی وصف جان است و نه تن و تن و جان هر دو در انسان امری است عاریتی.
آنچه زیبنده عشق است آن جمال باقی سرمدی است و آن زندهای است جاویدان که هرگز مرگ و نیستی را به درگه او راه نیست.
ورنه چون شد شاهد تو پیره خر چون زراندود است خوبی در بشر
کان ملاحت اندرو عاریه بد چون فرشته بود همچون دیو شد
اندک اندک خشک میگردد نهال اندک اندک میستاند آن جمال
دل طلب کن دل منه بر استخوان رو نعمره ننکسه بخوان
دو لبش از آب حیوان ساقیست کان جمال دل جمال باقیست
هر سه شد یک شد چون طلسم تو شکست خود هم او آبست و هم ساقی و مست
مثنوی دفتر دوم (17- 712)
خواه عشق این جهان خواه آن جهان آنچه معشوق است صورت نیست آن
چون برون شد جان چرایش هشتهای ای که بر صورت تو عاشق گشتهای
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟ صورتش برجاست این سیری ز چیست
عاشقستی هر که او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است
تابش عاریتی دیوار یافت پرتو خورشید بر دیوار تافت
واطلب اصلی که تابد او مقیم بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
مثنوی دفتر دوم (709- 703)
و بالاخره مولانا عشق موجودات فانی را فانی میشمارد و عشق حضرت حق پایدار و جاویدان میداند و آن را به سالک طریق حق تجویز مینماید.
عشق را بر حی جان افزایدار عشق بر مرده نباشد پایدار
زانکه مرده سوی ما آینده نیست زانکه عشق مردگان پاینده نیست
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر عشق زنده در حیات و در بصر
کز شراب جان فزایت ساقی است عشق آن زنده گزین کو باقی است
یافتند از عشق او کار و کیا عشق آن بگزین که جمله انبیا
با کریمان کارها دشوار نیست تو مگو ما را بدان شه بار نیست
دفتر اول (21- 218)
در نظر مولانا شالوده هستی بر عشق نهاده شده است، عشق فقط صفت خداوند و بشر نیست بلکه اصل خلقت و پیدائی عالم است، عشق مانند دریایی کران ناپیداست و آسمانها و زمین چون کف و موجی از این دریایند، گردش و پویش آسمانها و زمین از عشق است و اگر سریان عشق در شریان عالم نباشد عالم از ایستائی فسرده میشود و جمادی در نبات و نبات در حیوان و حیوان در انسان محو و فانی نمیشودِ؛ ذرات عالم عاشق کمال حقاند و راه علو و استکمال را میپویند و در شتاب و جنبش خویش حق را تسبیح میگویند و تنشان از این جنبش عشق پاک و پیراسته میشود.