اینطور به نظر میرسد که عقل و عشق در تقابل یکدیگر هستند ، در حالی که اینطور نیست بلکه این دو مکمل یکدیگر هستند ، به شرطی که عشق همان عشق تعریف شده در یادداشت های قبلی باشد و نه هوس ، چرا که عقل و هوس یه تقابل طبیعی و قهری دارند .
شما وقتی با شخصی مواجه می شوید واقعا چه چیزی هست که یک ارتباط را شروع می کند ؟ بدیهی است که اگر فقط یک نگاه باشد ، این نگاه ، نگاه به انسانیت او نیست بلکه نگاه به مادیت اوست و طبیعی است که این نگاه عشق را خلق نمی کند و صد البته هوس را به کار می اندازد . اما به تدریج لایه های عمیق تری نمایان می شوند و نهایتا چیزی که شما را جذب خواهد کرد ارزشهای انسانی خواهد بود ، آن نگاه عینی و ظاهری به تدریج جای خود را به نگاه علمی و انسانی می دهد و نهایتا شما جذب تفکر و شخصیت کسی خواهید شد که احساس می کنید دوستش دارید . بنابراین تا اینجا عقل و تفکر شما میداندار این ارتباط بوده و در حقیقت عقل شما بود که یک ارتباط را کلید زد ، آن را مدیریت کرد و به اصطلاح از چیزی خوشش آمد . پس از این مرحله و بعد از ایجاد این ارتباط به تدریج یک ارتباط عاطفی شکل می گیرد و احساس نیز وارد میدان می شود . وقتی احساس وارد میدان می شود عقل مدیریت را به احساس می سپارد . کار عقل فقط در خلق کردن ارتباط و نهادینه کردن آن بود و و قتی درگیری احساسی و عاطفی پیدا می شود ، عقل خود را به کناری می کشد تا احساس نیز کار خودش را بکند . این یک تقابل نیست بلکه یک همکاری است که هر کدام مرحله ای از این ارتباط را مدیریت می کنند . از اینجا به بعد عقل پشت سر احساس حرکت میکند و بدیهی است که باید هم اینگونه باشد چرا که همان عقل می گوید برای کسی که دوستش داری با همه موجودیتت به میدان بیا . این رابطه بین عقل و احساس کاملا منطقی است و برای پایداری یک ارتباط لازم و ضروری است . کسانی که می گویند فقط عقل یا فقط احساس در اشتباهند و ارتباطی که در آن هر یک از این دو ، دیگری را نفی کند پایدار نخواهد بود .
با توجه به تأکید قرآن و روایات در مورد تعقل و بکار بردن عقل چرا در آثار عرفانی مانند غزلیات مولانا عقل سرکوب شده است؟
در ابتدا باید یادآور شد که این مسئله ریشه در مبحثی دارد که در ادبیات ما تحت عنوان «تضاد عقل و عشق» مطرح است.
البته در حقیقت باید گفت که در یک کلام، عشق حقیقی، ثمره و محصول عقل است و میان عقل و عشق رابطه علت و معلول است نه تضاد. به عبارت دیگر، عشق در عرض عقل نیست که انسان ناگزیر از انتخاب یکی از آن دو باشد؛ بلکه عشق مرحله ای است از مراحل پس از عقل ورزی و در طول آن واقع می شود. باید با عقل انتخاب کرد و با عشق پیمود. برای توضیح بیشتر توجه به نکات ذیل راهگشاست:
1. انسان آمیزه ای از عقل و عشق است، ولی عقل ابتدا و عشق انتهاست؛ به عبارتی می توان گفت نیرویی که قادر است انسان را به خواسته ها و اهداف خود، به خصوص در بحث وصول به حقیقت برساند، عشق است و نه عقل. وادی عقل آدمی را از وادی طبیعت جدا می سازد و از آتش نجات می دهد و زندگی او را مدیریت می کند، ولی این نیروی عشق است که زمینه و اسباب پرستش و وصول به محبوب حقیقی را فراهم می کند. پس سالک کوی حقیقت بدون گذر از وادی عقل و حکمت، نخواهد توانست به وادی عشق و محبت وارد شود و این دو وادی در پی هم اند.
2. عقل فقط راهنما است؛ مولا على(ع) مىفرمایند: «عقل هدایت بخش و نجات دهنده است...»، (میزان الحکمه، محمد محمدی ری شهری، ج 6، ص 397). وقتى انسان عقل خود را به کار گیرد، راه را از چاه مىشناسد؛ سلوک سعادت را از سقوط شقاوت باز مىیابد؛ خانه جانان را از کاشانه شیطان جدا مىسازد و حتى عشق حقیقى را از عشق مجازى متمایز مىکند.
3. عقل، عشق آفرین است؛ امام على(ع) مىفرمایند: «العقل رقى الى اعلى علیین؛ عقل باعث ترقى انسان به اعلى علیین مىباشد (میزان الحکمه، محمد محمدی ری شهری، ج 6، ص 397). انسان در پرتو عقل، راه اعلى علیین را مىجوید و لذّت تشخیص و ترسیم چنین راهى، کام تشنه را براى وصول به گوارایى آب تحریک مىکند و با تکرار تصور ضرورت پیمودن راه عشق، دل را با خود همراه مىسازد. از این رو مىگوییم: عقل عشق آفرین است.
4. مرکب وصول و معرفت قلبى عشق است نه عقل؛ عقل چون پلیس، فقط راهنماى خوبى است و گرنه هرگز پاى پیمودن راه وصال را ندارد. وقتى با جرقههاى راه بخش عقل، عشق در دل زبانه کشید، دل عاشق گامهاى نخستین راه معرفت را بر مىدارد و کم کم از وادی عقل گذر می کند و به وادی عشق می رسد. البته برخی گفته اند که در آن حالات بلند، عقل محو مىشود، ولی این صحت ندارد و مانند آن است که بگوییم چون به صد رسیدیم نود گم می شود! در حالی که نود هم پیش ما است؛ چون که صد آمد نود هم پیش ما است(مولوی)
بنابراین براى رسیدن به حقایق عالم، غیر از جهان مادى و عالم طبیعت، که از راه حس و تجربه به شناخت آن نایل مىشود، دو راه وجود دارد که در طول هم اند: یکى راه فکر و اندیشه و تعقل و دیگرى راه عشق و شهود و کشف. راه فکر و اندیشه، راهى است که با فکر شروع مىشود و با استدلال و برهان، ذهن آدمى به حقایقى در قالب مفاهیم بار مىیابد. راه کشف و شهود راهى است که با سلوک عملى آغاز مىگردد و با تقویت و تصفیه قلب، دل انسان حقایقى را بالعیان مىبیند و مشاهده مىکند. البته این دیدن غیر از دیدن با چشم سر است.
5. عقل و قلب دو دریچه به سوى شناخت حقایق جهان هستى است که هر کدام اسلوب و متد خاص خویش را دارند. «عرفا» از آنجا که به نیروى عشق فطرى، ایمان و اعتقاد دارند، در تقویت آن مىکوشند و ازاینرو معتقدند که کانون احساسات عالىِ الهى قلبى را باید تقویت کرد و موانع رشد و توسعه آن را باید از میان برد. «فلاسفه» نیز به قدرت عقل ارج مىنهند و معتقدند که از راه استدلال و برهان و طى راه سخت و پرپیچ و خم آن و دورى از موانع و آفات تعقل، مىتوان به حقایق عالم دست یافت.
6. در باب نیازمندی عقل و قلب به همدیگر باید گفت: قلب و شهود با کمک عقل پرورش یافته، هدایت مىشود و اعتقادات پیشینى خود را از عقل مىگیرد و با استمداد از او، شهود حقیقى و مکاشفه واقعى را از اوهام و القاهاى شیطانى باز مىشناسد. همچنین قلب در تفسیر مشاهدات خود از عقل بهرهمند مىگردد.(نگا: آموزش فلسفه، محمد تقى مصباح یزدى، ج اول، درس 13). این عقل برهانى یقینى، با کشف قطعى عرفانى هماهنگى کامل دارد و در حقیقت، آنچه را که عارف کشف مىکند، حتماً برهانى هم خواهد بود. به بیان دیگر، عقل یکى از موازین شناخت کشف حقیقى است؛ زیرا آنچه را که عارف پس از شهود خود ارائه مىدهد، از سنخ مفاهیم است و براى احراز صحت و خالصى آن مفاهیم، باید از میزان هم سنخ با آن که همان اصول عقلى است استفاده کرد، تا دانسته شود که آنچه عارف درک کرده، اوهام و خیالات او نبوده است.
و البته در روایات نیز عارف کسى است که عقل و قلب و تعقل و سلوک عملى او به منزله دو بال تلقى گشته، مکمل یکدیگرند؛ حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: «[العارف] قد أحیا عقله و أمات نفسه حتى دقجلیله و لطف غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فأبان له الطریق و سلکبه السبیل؛ به تحقیق عارف عقل خویش را زنده مىکند و نفس خود را مىمیراند و بدن خود را لاغر مىکند و اخلاقش را لطیف مىنماید. براى او درخشندهاى پرنور درخشید، سپس درخشندگى آن براى او راه را نمودار مىکند و با همان روشنایى، راه را مىپیماید».)نهجالبلاغه، خطبه 220؛
7. در بدو امر گمان مىشود که «عقل در مقابل قلب» و «شهود مقابل اندیشه» است. البته چنین نیز هست ولى آن عقلى که در مقابل قلب است، عقلى است که خود را در تنگناى عالم طبیعت، اجسام و عالم کثرت قرار داده که از آن به «عقل جزیى» یا عقل بشرى و عقل دنیایى تعبیر مىکنند. این عقل، عقلى است که خود را از مبدأش که «عقل کلى» یا عقل الهى و عقل آخرتى است، جدا کرده و از این رو در دام هواهاى نفسانى، دلایل ظنّى، جدالهاى بىپایه و مانند اینها محبوس ساخته است؛ و آنقدر به خود مغرور است که تنها خود را مستحق اظهار نظر و ابرام و نفى مسائل مىداند. بله، چنین عقلى از دیدگاه عرفا و اهل معنا، مانع شهود حقایق عالم است و به همین جهت به شدّت مذمت شده است؛ چنانکه مولوی تصریح می کند: