بحث و بررسى، رابطه دین و اخلاق بهصورت مستقل در جامعه ما کمتر مطرحشده ولی در مغربزمین تحولات ونوسانات فکرى زیادى در این زمینه انجام گرفته است. نقطهعطف مهم در تاریخ فرهنگى اجتماعى مغربزمین رنسانس است، تا قبل از رنسانس، دین رایج در آن دیار که همانمسیحیت بود بر همه شئون زندگى مردم از جمله علم، فرهنگ،سیاست، اجتماع، اخلاق و سایر مسائل حاکم بود و با شکست کلیسا در صحنههاى مختلف، مردم نیز از دین و گرایش هاى دینى بیزار شدند و بهجاى گرایش به خدا، گرایش به انسانمدارىمطرح شد. کار به آنجا رسید که بعد از انکار الهیات و معارفدین آنها احساس نیاز به نوعى دین کردند و کسانى مانند اگوستکنت فرانسوى که دوران حضور دین را سپرىشده اعلام کردهبودند ، دین انسانپرستى و انسانمدارى را بهجاى آن اختراع واعلام کردند. بهدنبال این تحول فکرى و فرهنگى در تمام شاخههاى معارف انسانى تحولات عظیمى پدید آمد و نوسانات مختلفى درخطوط مختلف پراکنده شد که هیچ جهت واحدى نداشت. یکی از این زمینه ها زمینه ارتباط دین با اخلاق است . بحثهاىزیادى در زمینه ارتباط دین و اخلاق مطرح شده است .
معمولا در ارتباط دین با اخلاق سه فرضیه تصور مىشود:
یکى اینکه دین و اخلاق دو مقوله مشخص متباین ازهم هستند و هرکدام قلمرو خاصى دارند و هیچ ارتباط منطقىبین آنها وجود ندارد. اگر مسائل دینى با مسائل اخلاقى تلاقىپیدا مىکند یک تلاقى عرضى و اتفاقى است و یک رابطهمنطقى نیست که بین دین و اخلاق اتصالى برقرار شود. زیرا هرکدام فضاى خاص خود و قلمرو مشخص دارند که از هم دیگرجدا هستند و ربطى بههم ندارند. اگر به یکدیگر ارتباط پیدامىکنند مثل این است که دو مسافر هرکدام از یک مبدئى بهسوىیک مقصدى حرکت کردهاند و در بین راه اتفاقا در یک نقطهاى همدیگر را ملاقات مىکنند، ولى این معنایش این نیست که بین این دو مسافر یک رابطهاى وجود دارد. پس یک فرضاین است که دین و اخلاق چنین وضعى دارند، مثلا گفته شود کهقلمرو دین مربوط به رابطه انسان با خدا است اما اخلاق مربوط بهروابط رفتارى انسانها با یکدیگر است.
فرضیه دوم این است کهاصلا دین و اخلاق یک نوع اتحاد دارند یا یک نوع وحدت بینآنها برقرار است یا به تعبیر امروزیها یک رابطه ارگانیک بینآنها است. البته این رابطه باز بهصورتهاى فرعىترى قابل تصوراست ولى آنچه به فرهنگ ما نزدیکتر و قابل قبولتر مىباشد ایناست که اخلاق بهعنوان یک جزئى از دین تلقى شود ما با اینتعریف آشنا هستیم که دین مجموعهاى است از عقاید و اخلاق و احکام، پس طبعا اخلاق مىشود جزئى از مجموعه دین،رابطهاش هم با دین رابطه ارگانیک و رابطه یک جزء با کلاست مثل رابطه سر با کل پیکر انسان. از باب تشبیه مىتوانگفت، اگر ما دین را به یک درختى تشبیه نماییم، این درختداراى ریشهها و تنه و شاخههایى است. عقاید همان ریشههاستو اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ و میوه درخت نیزهمان احکام است. رابطه تنه با خود درخت رابطه دو شىءنیست. تنه هم جزء خود درخت است. در این تصور رابطه دینو اخلاق رابطه جز با کل است یا چیزى شبیه به اینها، مىشودفرض کرد منظوراین است که یک نوع اتحاد بین دین و اخلاق در نظر گرفتهمىشود که یکى در درون دیگرى جا بگیرد.
فرضیه سوم ایناست که هرکدام یک هویت مستقلى دارند اما هویتى است که درعین حال با هم در تعامل هستند و با یکدیگر در ارتباطند و دریکدیگر اثر مىگذارند، یعنى اینگونه نیست که بکلى متباین ازهم باشند و هیچ ارتباط منطقى بین آنها برقرار نباشد بلکه یک نوع رابطه علیت و معلولیت ، تاثیر و تاثر یا فعل و انفعال وبهطورکلى یک نوع تعامل بین دین و اخلاق وجود دارد، ولىاین معنایش این نیست که دین جزئى از اخلاق است یا اخلاقجزئى از دین است و یا اینکه اینها کاملا از هم متباینند. در دوفرضیه قبل نیز فرض شد که بین دین و اخلاق نوعى تاثیر و تاثرو فعل و انفعال و تعامل وجود دارد.
بنابراین در رابطه دین و اخلاق، یا تباین یا اتحاد و یاارتباط برقرار است . نظریه اول عدمارتباط و تباین کلى بین اخلاق و دین بود و اینکه اگر ارتباطىجایى حاصل شود تلاقى حاصل شده بالعرض و اتفاقى است.نظر مقابلش هم این بود که اصلا دین و اخلاق با هم متحدند،مثلا اخلاق جزئى از دین است. اما بقیه نظریات دیگر، همه دراین طیف قرار مىگیرد که اخلاق و دین دو ماهیت مستقل هستنداما بین آنها روابط فعل و انفعال و تاثیر و تاثر و تعامل وجوددارد.
درباره رابطه دین و اخلاق از جهات مختلفى مىتوان بحث کرد. یکى از این مباحث، بحث قلمرو دین و قلمرو اخلاق است. اخلاق درباره خوبى یا بدى و درستى یا نادرستى اعمال و ملکات ما سخن مىگوید. خوبى و درستى واژههایى نیستند که فقط در قضایاى اخلاقى به کار روند بلکه ممکن است آنها را درباره چیزهاى مادى هم به کار بریم؛ مثلا بگوییم قلم خوب یا اسب بد واژه خوب و بد در این جا هیچ معناى اخلاقى ندارد؛ زیرا قضایاى اخلاقى مربوط به اعمال اختیارى و ملکات نفسانى ما هستند.
حتى در مورد اعمال اختیارى انسان هم همیشه نمىتوانیم واژههاى خوب و بد و درست و نادرست را به معناى اخلاقى بگیریم. مثلا در جملات: نماز صبح را اگر پس از طلوع آفتاب بخوانیم نادرست است و نماز بدون سلام نادرست است. واژه نادرست به معناى اخلاقى ندارد البته مىتوان از این جملات معنایى اخلاقى هم دریافت؛ ولى آن چه به ذهن متبادر مىشود معناى اخلاقى نادرست نیست بنابراین این واژهها هر گاه درباره اعمال اختیارى انسان به کار روند و مستحق مدح و یا ذم بودن فاعل را بیان کنند، آن گاه معناى اخلاقى خواهند داشت. استحقاق مدح و ذم نیز تنها مستند به پیکر ظاهرى عمل نیست بلکه به نیت عامل نیز بستگى دارد.