ای دادگاه شب، تو که بودی و خواهی بود و هستی، بدان که من بوده ام! من بوده ام! من، فرانتز فون گرلاخ، اینجا، در این اتاق، قرنم را به دوش گرفتم و گفتم جوابش با من، در این روز و برای همیشه.
گوشه نیشینان آلتونا
زمانی که کودک بودیم می پرسیدیم که چرا من، «من، شدم؟ که برای چه شدم؟
ژان پل سارتر
پر از چندگالی، پر از «در حال بررسی» ها بود که ما ناچار، دیر یا زود، صورت سئوال ها را فراموش کردیم.
به هر رو، «چه هستم؟» ، «کجا هستم» و «برای چه هستم» را جز فیلسوفان (و کودکان) پناهگاهی نیست. اما ای کاش یک کودک، فیلسوف زاده می شد، تا معمای وجود، وجود نداشته باشد. لحظه تولد، اولین ثانیه آگاهی نسبت به هستی، چه دارد؟ این را نیز در قیاس با مرگ فراموش کرده ایم، چرا که امری تمام شده است. مثل اینکه من اگزیستانسیالیسم مسئله تولد را حیاتی تر میداند، تولد را حیاتی تر می داند، تولد رویدادی است که آگاهی به آن به زندگی در جهان ما پیوند می خورد، اما آگاهی به مرگ، پس از مرگ، بیرون مرزها، جای در ماوراء الطبیعه است.
می توانیم با همین که هستیم، دوباره، در جهانی، هستی بگیریم؟ می توانیم با وجود داشته هایمان، ناگهان وجود پیدا کنیم، مشخص نیست، اما آن چه آشکار است در این جهان، در این سراب (سراب است چون نمی دانیم سراب است یا نه)
***
در باب اگزیستانسیالیسم، پیش از پرداختن به مفاهیم و اهداف آن، بازگویی چند نکته هیجان انگیز شایسته است. اول اینکه تا قبل از ژان پل سارتر هیچ یک از متفکران آن خود را به این اسم نمی شناختند. سارتر، آخرین فیلسوف رسمی اگزیستانسیالیست، اولین نفری بود که آثار آن ها را مدون و عقاید آن ها را مرتب کرد و فلسفه ای تحت لفظ اگزیستانسیالیسم (و اصالت بشر) بیرون کشید.
حتی چنان شد که آن عده ای که در زمان سارتر در قید حیات بودند، همه با این صفت تحمیلی مخالفت کردند. نام گابریل مارسل قرین با این مطلب بود که تمام عمر خود را صرف شستشوی آثار کفرآمیز کامو و سارتر کرد. هایدگر که زمانی استاد سارتر بود، از جدی ترین منتقدان او شد. در این وضعیت آشوبناک بود که نام اگزیستانسیالیست بر این عده نهاده شد و بعد از سارتر هم دیگر کسی از این واژه در مورد خود استفاده نکرد تا مبادا گفته شود عقایدش جعلی و فاقد حرفی نوین است.
پس اگر پرسیده شود، اگزیستانسیالیست کیست، حداقل یک نقطه مشترک را می توان نشان داد: آن ها حتی اگر در پاسخ متفق القول نباشند، طرح سئوال برای همه آن ها یکی است.
سئوال از ماهیت هستی.
وجه مهم دیگر«ضد تاریخی» بودن اگزیستانسیالیسم است به این معنی که روی پژوهش و بررسی عقاید پیشینیان خط بطلان می کشند وآن را کاری عبه عبث می شمارند. هر چند این ویژگی مختص آن ها نیست و در فلسفه ی مدرن بسیار خواهان پیدا کرده است. این گرایش چنان در میان اگزیستانسیالیسم ها رشد کرد که به عنوان عومه، ساربر در مقدمه ی کتاب «هستی و نیستی» خود می گوید از خواننده می خواهم همه ی مطالبی را که در کتاب نقد خرد «یاللتیک» گفتم به آب بسپارد.
نکته ی دیگر دو شاخه ای بودن اگزیستانسیالیسم است، یکی العادی و یکی الهی. در نگاه اول این شکاف ممکن است از عوامل گسیست و ناپایداری به نظر برسد ولی نمی توان کتمان کرد که گنجانیدن دو نگرش خدایی و غیر خدایی در یک تفکر بی سابقه است . می توان مطلب را این گونه توجیه کرد که مسئله ی اگزیستانسیالیسم فر ای سؤال های جهان شناختنی است و چون به درون نظر می کند اساساً سؤال را در درون انسان می جوید. حتی سارتر معتقد است نام العادی به مفهومی برای آن ها درست نیست زیرا در پی اثبات وجود نداشتن خدا نیستند بلکه صرفاً به این مسئله نمی پردازند.
از به بحث های اگزیستانسیالیست ها در فلسفه ی مدرن، نوع خاص ادبیات آن ها است ، اولاً نظر اکثریت آن ها بر این بوده که عمیق تر ین راه تأثیرگذاری روی افراد با ابزار ادبیات در مقابل استدلال و منطق خشک است، بارها شده اثبات ادعایی برای شما کامل و بی نقص به نظر برسد ولی کلیت آن به دل شما نشینند ، در حالی که اگر آن را در قالب یک داستان یا یک نمایش تئاتر متوجه می شدید، تأثیری دلی برشما می گذاشت که ماندگاری بیشتری هم دارد . کوتاه بگوییم که تقریباً تمام متکلمان اگزیستانسیالیسم بوده اند و نوشته های استدلالیشان هم اگر داشته باشد دارای نثری مبهم و دشوار ایست طوری که (پوزیتوپست ها در مقام نقد آن ها را متهم به دیوانگی می کنند و معتقدند هیچ آدم عاملی چنین حرف هایی نمی زند، این ها مجانینی در میان عقلانید.
فلسفه ی معاصر ص 21
(ترجمه ی فارسی یکی از عبارت های یه گر چنین است :هیچ می هیچد و هیچ در هیچیدن خود برهستی غالب می آید!)
مفهوم اگزیستانسیالیسم:
اتفاقی که افتاد از این قرار بود، در تاریخ دو قرن پیش از کیم کگور کانب بسیار از خرد گفته بود، مفهوم فلسفه برای ایجاد ساختار به تدریج در اذهان جا گرفت و نهایتاً تعبیری که هگل از تاریخ و «جبر» دیالتیک کرد، نیاز به نگرشی جدید را پیش بینی کرد؛ در واقع از فلسفه ی هگل می توان به یک فلسفه ی باز «یاد آور شد چرا که تزاو نیاز به آتنی تز برای تکامل داشت (گویا خود به عدم قطعیت خود رأی داده بود!) این تز مخالف را کیرلگور پیشنهاد داد و نامی را که تسال ها بود به فراموشی سپرده شده بود وارد نظام فلسفی کرد :انسان .
به قولی،زمانه متوجه شده بود که کافی که از روش ها و ساختارها ایجاد کرده یک چاشنی، یک ادویه، کم دارد و آن ادویه چیزی نبود جز اینکه تمام این عقلانیت ها برای موجودی غیر عقلانی تعریف شده، انسان عقلانی نیست!
پس باید گریزی دوباره زده می شد از انسان کلی (یاجامعه) به شخص انسان و سقراط هزاران سال قبل گفته بود:«خودت را بشناس» و کیرکگور به همین سبب که مرید سقراط بود پدر اگزیستانسیالیسم نامیده شد. این لقب پدری الحق برازنده سقراط بود.
اگزیستانسیالیسم همانطور که از نامش پیداست، تفکری است که به وجود نسبت به ماهیت تقدم می دهد و با این پیش فرض، سلسله وار به نتایج بعدی اش رهنمون می شود.
ابتدا جلو زدن وجود از ماهیت، انسان را از اشیاء دیگر متمایز می کند. به طور مثال زمانی که می خواهیم شناختی از قند به دست آوریم آن را در گروه خوراکی ها بررسی می کنیم و می گوییم شیرین است، سپس آن را در گروه چهار گوش ها قرار می دهیم و می گوییم مکعب است. این گونه ی نسبتی شناخت ما را از فردیت وجودی شی دور می کند. یاسپرس معتقد بود که طریقه ی بالا در علوم تجربی و ریاضی جوابگر است منتها در شناخت آدمی، چون فطرت یا ذات واحدی که در همگان مشترک باشد وجود ندارد، نهایتاً نمی توانیم حتی دو نفر را در یک گروه قرار دهیم در حالیکه تمام حبه های قند یک اندازه را می توانیم هم گروه کنیم )
«به تعبیر او مثل این است که کسی نخواهد طرز تنفس را در انسان بفهمد ،آن وقت بیاید آن فرد را شرحه شرحه کند، به محض اینکه تکه تکه کرد همان چیزی که می خواهد بتواند از دست می رود.
شما در شناخت انسان به محض اینکه گفتید «فرد بشر واحدی است و یکی از افراد انسان است» در واقع او را از دست داده اید و هر چه شناسایی کنید، وجه یا وجوهی از او را می شناسید نه کلّ او را. به تعبیر وایتهد، گرفتار مغالمه ی کند و وجه شده اید: شما می خواستید کل موجود را بشناسید اما وجه یا وجوهی از آن را شناختید.» تاریخ فلسفه ی عرب ص 33
با این دید می توان عبارت مشهور« بشر هیچ نیست » را تفسیر کرد. بدین سبب که ابتدا وجود می یابد متوجه وجود می شود، در جهان سبز بر می کشد و سپس خود را می شناساند، یعنی تعریفی از خود به دست می دهد پس تا دست به عملی نزده، نمی توان صفتی به او داد، نه خوب است، نه به ، هیچ است. » ( اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر ص 28)
اگزیستانسیالیسم العادی چنان در طلب خوار کردن ماهیت در جوار وجود است که ایده ی فطرت و ذات انسان را به کلی سرکوب می کند ، چرا که ماهیت هر شیئی را سازنده ی آن در ذهن می پروراند، یعنی ماهیت ارّه از ظرف نجّار به آن داده می شود که همان بریدن است . اما انسان واجب الوجودی ندارد تا او را در دهن بپروراند پس بشر عاری از چیزی به نام طبیعت بشری (طبیعت کلی بشری)است.
پس اکنون می توان علّت انتساب «اصالت بشر» به اگزیستانسیالیسم را درک کرد . بشری که ابتدا هیچ است پس از ظهور در عالم ، مفهومی می شود که از خویشتن عرضه می دارد:« بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد» این اصل اول اگزیستانسیالیسم است و سارتر از آن به درون گرایی تعبیر می کند پس بدیهی است که مفهوم این درون گرایی با جمعی نبودن و محصور کردن آدمی در فردیت خود متفاوت است . سوئرکتیویسم یا درون گرایی دقیقا معادل جمله ی بالا است و می گوید ریشه ی آفرینش در خویش است نه در جهان خارج (سوبرکتیوتیسم = اصالت «سوژه ی = اصالت صاحب «من» = اصالت بشر) در ادامه به معنایی از «طرح» (projet) می رسیم. انسان با «طرح » یکی است و این بدان معنی است که او موجودی است که به سوی آینده ای جهش دارد و از آن گاه است . انسان خود طرح است و خودش را در آینده اش می افکند. این حرکتی که از ایده ی محض (خواستن) به انجام عمل (تحقیق خواسته ها ) از ظرف انسان اتفاق می افتد، نقش کلیه ی ای در جواب به منتقدان دارد. اگزیستانسیالیسم مکتبی منفعل نیست و آن گونه که باب شده مربوط به انسان های افسرده و نا امید نیست بلکه صراحتاً بشر را وادار به فعالیت می کند و بار مسئولیت ناشی از وجودش را به دوشش می افکند که فکر نکند هم عملی بدون پشتوانه ی تفکر و تعمق در آن عمل آزاد است . زیرا این مسئولیت به تعبیری مسئولیت نسبت به تمام افراد بشر است.
شاید به نظر برسد عبارت بالا از «درون گرایی » تجاوز می کند ولی معنای که از درون گرایی بیشتر مدّ نظر اگزیستانسیالیست ها است، این است که «تجاوز از درون گرایی در حد بشر نیست» (این جمله نباید باعث سوء تفاهم شود تا در مکانی مناسب تر درباره ی آن بحث کنیم)
پس به این جا رسیدیم که بشر از خود طرحی می افکند و نسبت به آن مسئولیت دارد یعنی نسبت به انتخاب طرح خود مسئول است.(مسئولیت به این معنی که باید تمام عواقب عملش را خود به عهده بگیرد و آن را واگذار به جامعه و محیط نکند)در عین حال وقتی شما به طور مثال انتخاب می کنید که به راهپیمایی بروید یا دروغ بگویید، خواستار این هستید که همه ی آدمیان از انتخاب شما پیروی کنند، چون اساساً معیاری برای ارزش گذاری وجود ندارد، آن چه انتخاب می کنیم دیدگاه ما را نسبت به یک عمل مشخص می کند (معنی مسئولیت عام در این مثال به راحتی درک می شود دروغ گفتن در لغتننامه ی اگزیستانسیالیسم به این معنی است که دروغ گفتن خوب است و همه باید دروغگو شوند ) این همان درگیری والتزامی (engagement)است که از آن یاد می شود:ما با تک تک کردار هایمان آدمیان را ملتزم می کنیم.
یگانه معنی دلهره اینجا ظاهر می شود. فرمانده ی یک هنگ را درنظر بگیرید، فرمانده برای دستوراتی که به افرادش می دهد مقداری اضطراب دارد که نکنه جان عدّه ای (بیست الی سی نفر) به خطر بیفتد، رئیس جمهور یک کشور هم به میزانی خیلی بیشتر نسبت به میلیون ها انسانی که به او اعتقاد کرده اند احساس مسئولیت و نگرانی دارد. در این مقیاس مسئولیت اگزیستانسیالیستی شما را حاکم کره ی خاکی با مردمان هر پنج قاره قرار می دهد، مسئولیتی از این بزرگتر و دلهره ای بیشتر از این نمی توان متصور شده یک پله در شناخت انسان فراتر می رویم . بشر یعنی طرح، بشر یعنی مجموعه ای از انتخاب ها، بشر یعنی دلهره.
وانهادگی نیز نتیجه ی مستقیم نبودن واجب الوجود برای اگزیستانسیالیست های ملحد است در قرن نوزدهم وقتی تلاش شد اخلاقی غیر مذهبی بنا شود، نتیجه این بود که باید حتی قرار دادی هم که شده بعضی ارزش ها به جدّ گرفته شود و در انتخاب آن ها «عقلی بودن » مقدم بر«محک با تجربه ی باشد . یعنی شر افتمند بودن، کمک به فقرا ، همسر گزیدن و ... پیش از حکم تجربه معقول هستند.
اما اشکالی که به وجود می آید این است که گاهی صحبت از گزینش بین خیر و شر نیست بلکه برای همه ی ما زمانی می رسد که باید انتخابی حیاتی بین نیکی و نیکی کنیم . با روش بالا ما متوجه می شویم که کدام اعمال ارزش مثبت دارند ولی با هیچ نظریه ای نمی توان آن ها را طبقه بندی کرد : راستگویی بهتر است یا فداکاری؟ ریا بدتر است یا تکبّر؟ هایدگر به این حالت وانهادگی می گوید. ممکن است من در شرایطی در دوراهی بین راستگویی و فداکاری ، راستگویی را انتخاب کنم و این گونه آن را با ارزش تر از فداکاری بدانم ولی شما شاید به عکس عمل کنید . معیاری وجود ندارد،آن چه هست افراد آدمی است و بس.
پس نبودن واجب الوجود برخلاف تفکر آن اخلاق های غیر مذهبی امری راحت نیست، زیرا با نبودن آن امکان یافتن هر گونه ارزشی از بین می رود. داستایوفسکی می گوید:« اگرواجب الوجود نباشد، هر کاری مجاز است.» این یعنی وانهادگی ، یعنی عدم امکان اتّکا به چیزی در بیرون یا درون انسان. انسان وانهاده، انسان معلق در خلاء ، برای کارهای خود عذری نمی یابد مگر وجود خود.
تلاش برای قرار دادن این الفاظ در قالب یک لفظ می شود آزادی. مخدای عمومی و بزرگ آزادی فقط با آن چه گفته شد باید دو نظر گرفته شود. معنای جبر همان نقطه ی اتکاست و در این منظور بشر محکوم به آزادی است. یک گام دیگر در شناخت وجودی آدمی جلو می رویم :بشر یعنی طرح، بشر یعنی مجموعه ای از انتخاب ها، بشر یعنی دلهره ، بشر یعنی آزادی. و در راه آزادیش هیچ راهنمایی خارج از بشریت وجود ندارد( در این مسئله حتی الهیون اگزیستانسیالیست متفق القولند) چون آیات واجب الوجود (در صورت وجود ) خود نیاز به تفسیر دارند و باید از فیلتر انسان عبور کنند. هایدگر خود سرد مدار علم هر ختوبیک بود. اتفاقی برای شما می افتد، مثلا خواب یک شخصیت مذهبی را می بینید . عده ای آن را نشانه ای از جانب خدا می بینند و کیش خود را عوض می کنند. عده ای دیگر آن را نشانه ی غذای سنگینی می بینند که شف خورده اند، در هر دو امر بحث نشانه هست اما انسان در تفسیر نشاط ها وانهاده است. کیرکگور وقتی بحث دلهره ی ابراهیم را به میان می کشد (داستانی که از کودکی شنیده ایم و نتیجه گرفته ایم ابراهیم ایمانی قوی داشت) سخنی بسیار جدید بسیار خطرناک دارد: شخصی نامرئی به شما می گوید فرزندت را بکش، آیا احتمال نمی دهید که دیوانه شده اید؟ مگر تمام کسانی که از اسکیز و فرنی رنج می برند صداهایی که از آن ها را مخاطب قرار می دهد نمی شنوند؟ ابراهیم اما طرح خود را افکند، ابراهیم تصمیم گرفت که این آیه را اینگونه تفسیر کند.